رستاخیزهای ماتریکس – The Matrix Resurrections یک فیلم غیرضروری و آشفته است که ظاهرا قصد شوخی با طرفداران را دارد؛ در نقد فیلم ماتریکس 4، به جدیدترین ساختهی «لانا واچوفسکی» پرداختهایم.
ماتریکس 4 نه تنها فصل تازهای را برای این مجموعه آغاز نمیکند، بلکه احترام زیادی برای سهگانهی اصلی قائل نیست؛ ما با فیلمی روبرو هستیم که با آثار بلاکباستری کلیشهای بازار تفاوت چندانی ندارد.
ماتریکس 1 که در سال 1999 به نمایش درآمد، ژانرهای علمی-تخیلی و اکشن را برای همیشه تغییر داد. جنگ میان انسان و ماشین، ایدهی داستانی تازهای نبود اما در آن فیلم رنگوبوی دیگری داشت؛ حضور مضامین فلسفی در فیلم پررنگ بود و حتی اگر آنها را کنار میگذاشتید، همچنان با یک فیلم «جریانساز» روبرو بودیم که در رابطه با یکایک نماهای آن فکر شده است، در ارائهی اکشن نوآوری دارد و به طور کلی یک اثر سینمایی درخشان است که در کنار دیگر فیلمهای اکشن دههی 90 میلادی قرار نمیگیرد.
آن فیلم (و دو قسمت بعدیاش) به ایدهها و نگرشهای فلسفی مختلفی میپرداخت؛ همانند تمثیل غار افلاطون، مارکسیسم، تفکرات ژان بودریار، رنه دکارت و حتی دیدگاههای مذهبی مرتبط با مسیحیت، بوداگرایی و یهودیت. قسمتهای دوم و سوم نیز با همهی ضعفهایی که داشتند، حداقل به گسترش مضامین و دنیایی که فیلم اول ساخته بود کمک کردند و پایان خوبی را برای این مجموعه رقم زدند.
حالا قسمت چهارم از راه رسیده است که اگر با گشتوگذار در اعماق آن، فلسفهای پیدا کردید، باید بدانید ارزش چندانی ندارد، نه برای برخورد سطحی فیلمساز با این مضامین، به این دلیل که با یک فیلم معمولی روبرو هستیم. موتیفها و پیامهای یک اثر سینمایی به تنهایی کافی نیستند اگر از نظر ساختار و در ارائهی یک داستان منسجم و شخصیتهای عمیق دچار ضعف باشد.
نقد فیلم ماتریکس 4
در هنگام تماشای افتتاحیه (که در واقع بازسازی افتتاحیهی قسمت اول به حساب میآید و به اصطلاح نوستالژی بیداد میکند)، اولین چیزی که در مرکز توجه قرار دارد، از بین رفتن آن فضای سایبرپانکی و گیرای فیلم اصلی است. لانا واچوفسکی احتمالا میخواسته با این بخش، به مخاطب بفهماند که از ارزش سهگانهی اصلی آگاه است (این مسئله را جلوتر با تعدادی دیالوگ و چند سکانس نیز نشان میدهد) اما اینجا یک مشکل بزرگ وجود دارد: این فیلم، ماتریکس نیست؛ در بهترین حالت سایهای از ماتریکسی است که میشناسیم و به یاد داریم. حتی میتوانید آن را یک پارودی پرخرج در نظر بگیرید.
کمی جلوتر، سکانسهای اسلوموشن و زمان/تأخیر گلوله (Bullet time) نیز از راه میرسند که از امضاهای قسمتهای اصلی بودند اما آنها نیز هیچ نشانی از جذابیت سابق ندارند و حتی همانند گذشته نیستند. شاید حتی فکر کنید که این نماها را با اپلیکیشنهای رایگان اندرویدی ساختهاند!
بعضی از افکتهای دیگری که در افتتاحیه استفاده شده، همانند زمانی که «مورفئوس» قرص قرمز را مصرف کرده است یا آن بخشی که «آنالیست» هویت واقعی خود را برای «نئو» فاش میکند، آنقدر پیش پا افتاده هستند که مشابه آنها را در آثار دههی 80 میلادی هم به راحتی پیدا نمیکنید.
اگر صادق باشیم، باید جای قسمت اول و چهارم را عوض کنیم. آن فیلمِ کلاسیک، مدرنتر و جلوتر از زمان خود بود اما این نسخه از هر نظر، به فیلمهای سایبرپانکی درجه دو 30 سال پیش، همانند «نمسیس» (Nemesis) یا «کسری از ثانیه» (Split Second) شباهت دارد، چه بسا از آنها هم عقبتر باشد.
کسی انتظار نداشت که قسمت چهارم انقلابی باشد و احتمالا سازندگان هم این را میدانستند. با این حال، انتظار داشتیم که مقدار اندکی از ابتکار و نوآوری را در فیلم مشاهده کنیم یا حداقل چند ستپیس نفسگیر را به چشم ببینیم اما هیچ خبری نیست، سکانسهای اکشن فیلم تماما معمولی و فراموششدنی هستند. همچنین در بعضی از لحظات، جلوههای ویژه از نسخهی اول هم عقبتر است.
حتی اگر کپی برابر اصل قسمتهای پیشین ارائه میشد، باز هم چنین سکانسهایی اکشنی ارزش تماشا کردن داشتند اما اینگونه نیست (کافی است مبارزهی نئو و مورفئوس جوان یا نئو با مامور اسمیت را با مبارزات مشابه در قسمتهای پیشین مقایسه کنید).
این سکانسها حتی تدوین درستی هم ندارند؛ آنقدر عجولانه برش میخورند و با تکانهای شدید دوربین همراه هستند که میتوانند با موفقیت در کنار فیلمهای بلاکباستری معمولی بازار قرار بگیرند. آثار کوچکتری همچون «جان ویک» از نظر طراحی مبارزات، ستپیسهای اکشن و فرم درست، با قدرت ماتریکس 4 را مچاله میکنند. اینکه چرا این سکانسها برای فیلمساز دغدغه نیست و اهمیت آنها در این مجموعه را درک نمیکند، سوالبرانگیز است.
فیلمی که سکانسهای اکشن ویژهای ندارد، از تدوین و کارگردانی درستی بهره نمیبرد، مضامین فلسفی برایش دغدغه نیست، نوآوری هم که در آن به چشم نمیخورد، پافشاریاش روی نوستالژی هم نمیتواند نجاتش دهد و بیشتر به مخاطب یادآوری میکند که فیلم حاضر حرفی برای گفتن ندارد، پس چه میماند؟ یک داستان خوب که دوست داشته باشید آن را تا انتها دنبال کنید؟
متاسفانه منتظر چنین چیزی هم نباید باشید. داستان فیلم، شاید ایدهی اولیه جالبی داشته باشد و عناصر تازهای را به قسمتهای پیشین اضافه کند اما به دلیل برخورد سطحی فیلمساز و فیلمنامهنویس با مضامین، تاثیرگذاری چندانی ندارد.
نئو که خود را برای نجات بشریت و پایان دادن به جنگ مرگبار میان انسان و ماشین فدا کرده بود، توسط ماشینها احیا و در نسخهی جدید ماتریکس قرار داده میشود تا انرژی او مورد استفاده قرار بگیرد.
او حالا طراح سرشناس یک بازی سه قسمتی پرطرفدار است (که از قضا ماتریکس نام دارد!) و فکر میکند خاطرات گذشتهاش توهم هستند، تا اینکه نسخهی مورفئوسِ طراحی شده توسط خود او در دنیای بازیها، به سراغش میآید و به او قرص قرمز تعارف میکند تا آگاه شود و واقعیت را ببیند.
اینکه میان ماشینها جنگ داخلی رخ داده است، بعضی از آنها حالا به متحدان انسانها تبدیل گشتهاند، نئو و «ترینیتی» احیا شدهاند، از در و پنجره و آینه به عنوان پورتال استفاده میشود و… سطحیتر از آن عرضه شدهاند که بتوان جدیشان گرفت. البته شاید هدف اصلی لانا واچوفسکی هم همین بوده است، اینکه با میراث سهگانهی اصلی شوخی کند تا سنت دنبالهسازی هالیوود را زیر تیغ انتقاد ببرد.
حضور پررنگ اِلمانهای طنز در فیلم و دیالوگهایی که میان اعضای تیم بازیسازی توماس اندرسون شنیده میشود، بیشتر به این شبیه است که فیلمساز میخواهد طرفداران و مخاطبان را «ترول» کند. و چرا نباید چنین برداشتی داشت؟ او میتوانست این داستان را به شکلی روایت کند که پای سه قسمت اصلی به میان نیاید اما ترجیح داد با اتکا به نوستالژی، احساسات مخاطب را برانگیزد تا مکررا به او یادآوری کند این مجموعه چه بود و حالا تبدیل به چه چیزی شده است.
مهم نیست نیت لانا واچوفسکی از ارجاعات فرامتنی که در فیلم قرار داده چیست، آنها این حس را میدهند که فیلمساز هیچ علاقهای به ساخت قسمت چهارم نداشته و به اجبار روی صندلی کارگردانی نشسته است.
شخصیتهای جدید فیلم، تکبعدی هستند و مخاطب هرگز با آنها ارتباط برقرار نمیکند. «باگز» شاید فرصت بیشتری برای خودنمایی داشته اما کلیشهای است، یک کاپیتان سرکش که به حرف مافوقهای خود گوش نمیدهد و میخواهد دنیا را به جای بهتری تبدیل کند. باقی شخصیتهای جدید را احتمالا دو دقیقه پس از اتمام فیلم فراموش میکنید و نام آنها را هم از یاد میبرید.
در این میان، دو بازیگر جدید داریم که در کالبد شخصیتهای محبوب قدیمی حضور پیدا میکنند: «یحیی عبدالمتین دوم» در نقش مورفئوس و «جاناتان گروف» در نقش مامور اسمیت. اهمیتی ندارد که این دو از نظر تواناییهای بازیگری، درک درست از شخصیت و گیرایی، با «لارنس فیشبرن» و «هیوگو ویوینگ» قابل مقایسه نیستند اما یک سوال ایجاد میکنند: آیا حضور آنها در قالب مورفئوس و مامور اسمیت ضرورتی داشت؟
آنها میتوانستند در نقش دو شخصیت کاملا جدید قرار بگیرند و هیچ تغییری در داستان ایجاد نمیشد. مورفئوس جوان در اکثر دقایق، در فیلم پرسه میزند و هوا میخورد! در سوی دیگر، مامور اسمیتی که جاناتان گروف ارائه میدهد، نه تنها هیچ ترسی در مخاطب ایجاد نمیکند بلکه یک یادآوری تلخ برای عدم حضور هیوگو ویوینگ است. البته میتوانیم برای ویوینگ خوشحال باشیم که نامش پای چنین فیلمی در تاریخ ثبت نشد.
دیگر شخصیت جدید فیلم، آنالیست که «نیل پاتریک هریس» نقش آن را برعهده دارد، وضعیت به مراتب بدتری دارد. این بازیگر که معمولا با آن پرسونای بامزهی بهیادماندنیاش از سریال «آشنایی با مادر» شناخته میشود، یک مونولوگ خوب دارد (که متاسفانه همان هم با ارجاعات فرامتنی همراه است) اما وقتی متوجه میشویم که آنالیست در واقع جایگزین «آرشیتکت» است، نمیتوان او را باور کرد و آن فرهمندی لازم را ندارد.
در واقع اینکه از ابهت و وقار آرشیتکت به آنالیست رسیدهایم، به خوبی نشان میدهد ماتریکس 4 تا چه اندازه در مسیر سقوط قرار دارد و چه قدر برای اینکه یک پارودی باشد، تلاش میکند.
کیانو ریوز با آن ظاهر جان ویکگونه و «کری-ان ماس» با بازی احساسیاش هم نتوانستهاند ضعفهای فیلم را بپوشانند. نئو جز اینکه دستهایش را جلوی شلیک گلولهها بگیرد، کار دیگری بلد نیست و ترینیتی واقعی را هم تنها برای چند دقیقه مشاهده میکنیم و پس از آن به یک ابرانسان تبدیل میشود.
اینکه فیلم میخواهد بگوید «عشق» مهم است و از این قبیل حرفها بزند، به تنهایی کافی نیست؛ باید رابطهی مذکور پرداخت درستی هم داشته باشد تا برای مخاطب قابل درک باشد. لانا واچوفسکی اما راه حلی جز اینکه تعدادی فلشبک در فیلم قرار دهد، پیدا نکرده است. در واقع رابطهی عاشقانهی دو شخصیت اصلی هیچ پایهواساسی در قسمت چهارم ندارد جز اینکه به سه قسمت پیشین متوسل شویم.
شاید تنها نکتهی مثبت فیلم، توجه بیشتر آن به شخصیت نئو باشد که در قسمتهای دوم و سوم، کمتر به او پرداخته شد و با توجه به قدرتهایی که داشت، تعلیق را از اکثر سکانسهای اکشن گرفته بود.
تمرکز بیشتر روی نئو اما یک مشکل دیگر هم ایجاد کرده است: در فیلمهای قبلی، یک جنگ بزرگ و حماسی میان انسانها و ماشینها در جریان بود اما اینجا با یک داستان در ابعاد کوچکتر روبرو هستیم که بیشتر به یک نسخهی فرعی شباهت دارد تا قسمت چهارم و اصلی مجموعه. پیرنگ فیلم به شکل سادهتری عرضه شده و حتی از قسمت اول به مراتب سادهتر است تا مخاطب عام در درک آن دچار مشکل نشود (فریب اسامی و اصطلاحات بیسروته فیلم را نخورید).
به زمانی فکر کنید که در حال تماشای ماتریکس 1 یا دو دنبالهی بعدی آن بودید، لحظات نفسگیری را به یاد بیاورید که مو بر تن سیخ میکردند، دقایقی که احساساتتان برانگیخته میشد، از چیزهایی که میدیدید مبهوت بودید و پلک نمیزدید.
قسمت چهارم حتی برای یک ثانیه، توانایی حیرتزده کردن مخاطب را ندارد و اصلا به نظر میرسد ساخته شده تا پروندهی مجموعه را ببندد. فیلمی که بیحوصلگی در آن موج میزند و از روی ناچاری ساخته شده است.
آیا جواب طرفداران این بود؟ بعضیها شاید بگویند این فیلم به درستی درک نشده است اما چرا فیلمی که طرفداران سالها در انتظارش بودند، باید طوری ساخته شود که هیچ حسی ایجاد نکند، اصلا چرا باید طوری ساخته شود که اشتباه درک شود؟
در فیلم دیالوگی وجود دارد که اسمیت به توماس اندرسون میگوید: «شرکت مادر دوستداشتنی ما، برادران وارنر، تصمیم گرفته است تا یک دنباله برای سهگانه بسازد. آنها به من اطلاع دادهاند که این کار را با یا بدون ما انجام خواهند داد». پس از شنیدن این دیالوگ، احتمالا احساس میکنید لانا واچوفسکی میخواهد با شما شوخی کند و مگر میشود بخواهد میراث ماتریکس را نابود کند تا به وارنر بفهماند ساخت یک دنباله اشتباه است؟
پس از پایان فیلم اما این تئوریهای مضحکِ توطئه، رنگ واقعیتری به خود میگیرند. گویی لانا واچوفسکی با خود گفته اگر قرار باشد دنبالهای ساخته شود، این کار را انجام خواهم داد اما آن را طوری میسازم که دیگر این مجموعه را رها کنید!
و امیدواریم که شرکت برادران وارنر این سری فیلم را رها کند. قسمت چهارم به پای مجموعه شلیک کرد تا به زانو درآید و با شرایط فعلی، قسمت بعدی احتمالا به مغز آن شلیک خواهد کرد. در پایان، تنها سوالی که باقی میماند این است: «کَتریکس» (The Catrix) چه زمانی اکران خواهد شد؟