فیلم بتمن – The Batman فصل تازهای را برای ژانر ابرقهرمانی آغاز کرده و شرکت دیسی را به ریشههایش بازگردانده است؛ در نقد این فیلم ما را همراهی کنید.
فیلم بتمن به کارگردانی «مت ریوز» و با بازی «رابرت پتینسون»، قدم اول را با قدرت برمیدارد و یکی از بهترین آثار ابرقهرمانی چند سال اخیر است.
در پنج سال گذشته، 18 فیلم ابرقهرمانی مستقل و 18 فیلم ابرقهرمانی از دنیای مارول و دیسی به اکران سینماها در آمده است که در میان آنها دو فیلم متفاوت جلوه میکند: «جوکر» و «بتمن»، دو اثری که ساختارشان بر مبنای واقعگرایی استوار است و عناصر فانتزی یا علمی-تخیلی در آنها حضور کمرنگی دارند. آیا این دو فیلم برای فضای رئال و دوری از امضاهای رایج ژانر، آثار ابرقهرمانی بهتری هستند؟ لزوماً اینطور نیست.
نقد فیلم بتمن
ساختههای «مارول» تنها به این دلیل که سرگرمکننده یا رنگارنگ هستند، نباید مورد نکوهش قرار بگیرند و آنها با «آخر بازی» نشان دادند که اگر بخواهند، میتوانند «دراماتیک» باشند یا در «جاودانگان» ثابت کردند که قادر هستند تا فلسفه را نیز در قصههایشان دخیل کنند.
اما چیزی که باعث میشود جوکر یا بتمن را فیلمهای برجستهای بدانیم، این است که به ما یادآوری میکنند ژانر ابرقهرمانی فراتر از یک مبارزهی سیاه و سفید میان خیر و شر است؛ این ژانر فراتر از سکانسهای اکشن دیوانهوار و دیالوگهای بامزهی درجه دو است.
نزدیک به 14 سال قبل، «شوالیه تاریکی» یکی از اولین فیلمهایی بود که با رویکرد تازهای به این ژانر نزدیک شد و موفقیتهای حیرتانگیزش ناشی از شجاعتهای تیم سازندهاش است. بتمنهای قبلی هم فضای تیرهای داشتند اما فقط در رنگبندی، آنها یا خود را جدی نمیگرفتند یا فضاهای کامیکی را در همان حد سرگرمکنندهاش حفظ میکردند (ساختههای «تیم برتون» با یک طراحی تئاترگونه شرایط بهتری دارند).
شوالیه تاریکی اما به طور کلی چیز دیگری بود، یک فیلم سیاه که حرفهای مهم میزند و مخاطب را به تفکر وادار میکند، جسارت پرداختن به مسائل فلسفی، اجتماعی و سیاسی را دارد و قهرمانش یک انسان است که نه میتواند معجزه کند، نه در یک چشم به هم زدن جهان را تغییر دهد.
شوالیه تاریکی شاید یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینما باشد اما بیگمان یک «فیلم بتمنی» نیست، در واقع فیلم با اینکه از اِلمانهای دنیای دیسی استفاده میکند اما بیشتر محصول تفکرات و نوع نگاه کریستوفر نولان است. برای مثال، جوکر که در کامیکها یک آدم روانی است، در فیلم به یک «آنارشیست» تبدیل شده که میخواهد حقایقی را در رابطه با جامعه به بتمن اثبات کند. این فیلم، فراموشنشدنی بود اما چه قدر به روح بتمن نزدیکی داشت؟ شاید کمی.
همهی اینها ما را به بتمن جدید میرساند، فیلمی که میتوانیم آن را «بهترین اقتباس سینمایی بتمن» توصیف کنیم، حتی با اینکه آن هم گاهی از مسیر اصلی خارج میشود و بعضی از جزئیات کلیدی را تغییر داده است.
مت ریوز همان مسیر واقعگرایی نولان را ادامه میدهد اما با دیدگاه تازهای به رویدادها مینگرد. دغدغهی فیلمساز چیز دیگری است، او به فلسفه علاقهای نشان نمیدهد، موشکافی و بررسی روانشناختی شخصیتها برایش اهمیت دارد. او قصهاش را همچون یک پروندهی جنایی پیش میبرد و اکشن را با «تعلیق» جایگزین میکند.
تکلیف مخاطب با فیلم از همان سکانس افتتاحیه مشخص میشود. ما دنیای قصه را برای دقایقی از زاویه دید شخصیت منفی قصه میبینیم و حتی نفس کشیدنهای «ریدلر»، بوی انتقام میدهد. چیزی که در آغاز جذاب به نظر میرسد، ریتم سنجیدهای است که ریوز انتخاب کرده.
فیلمهای ابرقهرمانی معمولاً میخواهند شروع هیجانانگیزی داشته باشند اما اینجا همه چیز به آرامی پیش میرود، موسیقی کلاسیک پخش میشود و ریدلر برای انجام یک قتل شنیع، عجلهای ندارد. او یک قاتل از نوع کلاسیک است و نه یک شرورِ آشنای کامیکبوکی که در این قبیل فیلمها با اهداف مضحک پرسه میزنند.
پس از آن، فیلمساز در تصمیمی درست، شهر گاتهام را از دور و نزدیک به تصویر میکشد تا به آن شخصیت بدهد؛ همزمان، بتمن مشابه فیلمهای کلاسیک جنایی که یک کاراگاه خصوصی در نقش راوی، یادداشتهایش را برای مخاطب میخواند، او نیز مستقیماً با بیننده سخن میگوید. ما قبل از اینکه قهرمان قصه را ملاقات کنیم، با افکارش آشنا میشویم و از دیدگاههایش آگاهی پیدا میکنیم.
فیلم به جای پرداختن به قصههای تکراری (بروس وین چگونه بتمن شد)، او را در برههای به تصویر میکشد که به بتمن تبدیل شده اما هنوز نمیداند رسالتش چیست. دلایل واضحی وجود دارد که چرا میزان جرم و جنایت پس از ظهور این ابرقهرمان کم نشده است، ظاهراً «ایجاد هراس در دل خلافکاران» جواب نمیدهد، بتمن کجای کار را اشتباه کرده است؟
بتمنِ رابرت پتینسون اما هیچ شباهتی به نسخههای پیشین ندارد؛ او دارای چندین پرسونا نیست و علاقهای به تظاهر ندارد. این بار با ابرقهرمانی روبرو هستیم که فقط برای تبدیل شدن به «نمادی برای عدالت» ماسک نمیزند؛ بروس وین آن آدم زیر نقاب نیست، او خود بتمن است.
این رویکرد متفاوت شاید همان چیزی بود که انتظارش را میکشیدیم. یک بروس وینِ کمحرف، خسته، منزوی، مضطرب، تنها و عصبانی که دیگر درکی از «وجود داشتن» ندارد. برای او بروس وین بودن بیمعنا است، مفهومی ندارد و این جوان فراری از خود، آرامش را در لباس بتمن پیدا میکند.
به همین دلیل است که روشنایی روز چشمانش را اذیت میکند و عادی زندگی کردن را فراموش کرده؛ به همین دلیل است که حاضر نیست حداقل برای ظاهرسازی در اماکن عمومی حضور پیدا کند. او نمیخواهد بروس باشد، چون نیست و تنها فردی که این را درک میکند یک قاتل روانی است، ریدلر اصلاً نمیخواهد مرد زیر ماسک را ببیند، چون هویت بتمن اهمیتی ندارد.
این برداشت تکبعدی از بتمن ممکن بود جواب ندهد یا حتی باعث مضحک شدن فیلم شود. به هر حال اینکه بروس وین هیچ تفاوتی با بتمن ندارد و حتی صدایش را تغییر نمیدهد، شاید باعث شود تا ابعاد شخصیتی این ابرقهرمان آن عمق لازم را نداشته باشد یا غمگین بودن همیشگی بروس، ما را به یاد فیلمهای نازل نوجوانانه بیندازد که شخصیت اصلیاش بیدلیل، همیشه ناراحت و افسرده است.
اما اینطور نیست، ما درک میکنیم که ضربهی عاطفی و شوک روحی تراژیکی که بروس در دوران کودکی به دلیل تماشای قتل والدینش تجربه کرد، تا چه اندازه در وجود او رسوخ کرده است و به چه دلیل، پرسونای بروس با بتمن، همسویی دارد.
البته که در پایان فیلم، او کمی تلطیف میشود و قطعاً در قسمت دوم، این شخصیت انعطافپذیری بیشتری خواهد داشت، به «آلفرد» نزدیکتر خواهد بود و با «زن گربهای» یا آدمهای دیگر احساس راحتی بیشتری میکند.
درست درآوردن سیر تحولات روحی-روانی و فکری یک شخصیت ابرقهرمان آسان نیست و اینجا مت ریوز کار فوقالعادهای انجام داده است. تقریباً همهی شخصیتهای کلیدی قصه در ایجاد این تحول تاثیرگذار هستند و اینکه بتمن متوجه میشود «ترساندن» چارهی کار نیست برای مخاطب هم ملموس است.
او قرار نیست دست از مبارزه با جرم و جنایت بردارد اما حالا این کار را «با دلیل تازهای» انجام میدهد. او دیگر در جستجوی انتقام نیست بلکه مبارزه میکند تا یک «نماد امید» برای شهروندان باشد. او حالا میجنگد تا وعدهی یک آیندهی روشن را به آدمهای ستمدیدهی شهر بدهد.
هنگامی که بتمن، جان یک مرد را در مترو نجات میدهد، او میگوید: «لطفاً به من آسیب نزن». بتمن جوابی نمیدهد اما به این فکر میکند چرا باید چنین دیدگاههایی نسبت به او وجود داشته باشد؟ اما در پایان، هنگامی که یک زن مجروح، بازویش را محکم فشار میدهد و رها نمیکند، او حالا میداند چه رسالتی دارد و چرا لباس یک قهرمان را بر تن کرده است.
این نوع نگاه در شوالیه تاریکی هم وجود داشت، آنجا نیز بتمنِ «کریستین بیل» میخواست تبدیل به همان چیزی شود که مردم به آن نیاز دارند اما طریقهی عرضهی این ایده در بتمن جدید، تاثیرگذارتر و قابل تأملتر است.
تمرکز اصلی مت ریوز روی بتمن بوده اما شخصیتهای فرعی هم توانستهاند خودنمایی کنند، شاید به استثنای آلفرد و «پنگوئن» که نقش مهمیتری در قسمتهای بعدی خواهند داشت (ضمن اینکه حضور بیشتر آلفرد فایدهای نداشت و به پیشبرد قصه کمک نمیکرد. در سوی دیگر، پنگوئن در سریال اختصاصیاش حرفهای زیادی برای گفتن خواهد داشت).
در مقابل، زن گربهای در تمامی دقایق میدرخشد؛ یک شخصیت خاکستری که او نیز به دنبال انتقام است اما بتمن اجازه نمیدهد که وی به این بازیهای کثیف آلوده شود (و با ارتکاب قتل، روی روح خود خدشه بیندازد و به مسیری بیبازگشت قدم بگذارد). شیمی رابطهی بتمن و زن گربهای جواب داده است و آنها مکمل خوبی برای یکدیگر هستند. «جیم گوردون» هم یکی از چهرههایی است که حضور موثری در قصه داشته و شاید کمتر فیلمی ساخته شده که در آن، گوردون تا این اندازه در مرکز توجه قرار بگیرد.
یک فیلم ابرقهرمانی هر چه قدر هم خوب باشد، بدون یک شخصیت منفی قدرتمند جواب نمیدهد. خوشبختانه ریدلرِ فیلم بالاترین سطح ممکن را دارد و اتفاقاً به کامیکها نزدیک است. ریدلر از شخصیت پیچیدهای بهره میبرد، او نیز انتقام را در دستور کار قرار داده اما برخلاف بتمن، پیرو هیچ قانونی نیست. انتقامِ او اگرچه شخصی است اما جمعی هم هست.
ریدلر قصد ریشهکن کردن فساد را دارد، نه فقط برای کودکی از دست رفتهاش و عذابهایی که کشید، بلکه برای همهی آدمهای فقیر و مظلومی که به خاطر این ساختار مسموم و بیرحم، آسیب دیدند. واقعیت این است که ریدلر شکست نمیخورد، نقشهاش درست پیش میرود و در نهایت شهر را «پاکسازی» میکند اما تنها اشتباهش این است که خود و بتمن را هممسیر میداند.
به جرأت میتوان گفت فیلم بتمن یکی از بهترین تیمهای بازیگری چند سال اخیر را داشته است. همهی بازیگران بهترین هنرنمایی خود را به نمایش گذاشتهاند و امکان ندارد در مواجهه با یک شخصیت بگویید یک بازیگر دیگر میتوانست این نقش را بهتر بازی کند. رابرت پتینسون که در چند سال اخیر با آثاری همچون «انگاشته»، «فانوس دریایی» و «اوقات خوش» نشان داده باید جدی گرفته شود، یکی از بهترین برداشتها از بتمن را ارائه میدهد.
پتینسون در اکثر دقایق، حرف نمیزند و با چشمانش بازی میکند. انتقال حس بواسطهی چشم کار آسانی نیست اما اون در این زمینه موفق بوده است و از نگاهش میتوانید برداشتهای مختلفی داشته باشید؛ از حس ترس و عشق تا حس امیدواری و اشتیاق در نمای پایانی فیلم.
«جفری رایت» یک گوردون قابل قبول است و «اندی سرکیس» در نقش یک ماًمور سابق «امآی6» باورپذیر جلوه میکند و بیشتر از اینکه یک خدمتکار باشد، یک محافظ، سرپرست و دوست به حساب میآید. «کالین فارل» را هم به راحتی نمیتوان شناخت و اگر بدون اطلاعات قبلی به پنگوئن نگاه بیندازید، امکان ندارد متوجه شوید او چه کسی است. فارل صدای خود را هم تغییر داده و شخصیت وی با اینکه گاهی به تیپ نزدیک میشود اما از برداشتهای کارتونی قبلی فاصله میگیرد.
کار سختتر را اما «زوئی کراویتز» و «پل دینو» انجام دادهاند که از نگاه نگارنده، سختترین نقشها را برعهده دارند. پل دینو از نظر ظاهری، شبیه به جوانان مودب و کمحرف است اما یک نوع جنون خاص در نگاهش به چشم میخورد. او نیز همانند پتینسون با چشمانش توانسته بخش اعظمی از شخصیتپردازی ریدلر را در بیاورد و با طریقهی حرف زدنش، همچون یک قاتل زنجیرهای واقعی به نظر میرسد.
ریدلر فیلم شاید باهوش و شاعر باشد اما یک روانی تمام عیار است و دینو درک درستی از او دارد. از طرف دیگر، زن گربهای شخصیتی است که روی مرزی میان خوب و بد قدم میزند و زوئی کراویتز توانسته تا فرازوفرودهای شخصیتی او را بهدرستی به نمایش بگذارد.
فیلم بتمن از نظر ساختار روایت متفاوت است و از اِلمانهای جنایی، نوآر و حتی وسترن بهره میبرد که چنین چیزهایی را معمولاً در یک اثر ابرقهرمانی مشاهده نمیکنیم. چرخشهای داستانی قصه خوب کار شدهاند و همیشه یک غافلگیری تازه وجود دارد تا مخاطب به دنبال کردن ماجراها ترغیب شود. ریتم کند فیلم البته ممکن است برای بعضی از مخاطبان خستهکننده باشد، خصوصاً کسانی که فکر میکنند با یک اثر بلاکباستری اکشنِ پرهیاهو روبرو هستند.
البته سازندگان در عرضهی ستپیسهای اکشن کم نگذاشتهاند، با اینکه اکثر این بخشها به مبارزات تن به تن ختم میشود اما طراحی مبارزات عالی است و برخلاف گذشته، با یک بتمن چابک روبرو هستیم که مجبور نیست به تجهیزاتش اکتفا کند.
بهترین سکانس اکشن فیلم، تعقیب و گریز بتمن و پنگوئن است که با تشکر از زوایای دوربین استفاده شده و نزدیک بودن مخاطب به دو راننده، این بخش واقعگرایی خاصی دارد و هیجان زیادی منتقل میکند. از کنار تدوین مناسب فیلم نباید عبور کرد که به مخاطب فرصت میدهد تا همه چیز را به وضوح ببیند و مت ریوز از ایجاد تعلیق تقلبی بهواسطهی برشهای سریع امتناع کرده است.
فیلم از نظر فیلمبرداری و جلوههای بصری هم شاید بهترین بتمن تاریخ باشد. هر کدام از نماها با وسواس ویژهای گرفته شدهاند و قاببندیهای درستی دارند. استفاده از رنگبندیهای نارنجی تصمیم هوشمندانهای بوده و کمک کرده است تا فضای تیره و سرد گاتهام، حسوحال متفاوتی داشته باشد.
اینجا باید به موسیقی متن شنیدنی «مایکل جاکینو» اشاره کرد که بدون آن، شاید فیلم به اثر متفاوتی تبدیل میشد. با تشکر از قطعههای او، بعضی از سکانسها حماسیتر، بعضی کلاسیکتر و بعضی غمانگیزتر شدهاند. فیلم در مجموع از نظر فنی، کیفیت قابلتوجهی دارد و طرفداران را نامید نمیکند.
بتمن، برای دی سی یک بازگشت به ریشههاست، نباید فراموش نکنیم که نام این شرکت مخفف «کامیکهای کاراگاهی» است و آنها همواره در زمینهی عرضهی داستانهای جنایی و معمایی سرآمد بودهاند. این ساختهی مت ریوز، به عقب بازگشته تا رو به جلو باشد.
فیلم تحت تاثیر آثار جنایی کلاسیکی همچون «شهر چینیها»، «ارتباط فرانسوی»، آثار «آلفرد هیچکاک» و حتی فیلمهای «زویاک» و «هفت» ساختهی «دیوید فینچر» قرار دارد اما در گذشته سیر نمیکند و نگاهش رو به آینده است. این فیلم یک چرخشگاه تازه برای ژانر ابرقهرمانی است که نوید روزهای بهتری را میدهد.