فیلم Red Notice – اعلان قرمز، محصول جدید و بزرگ سرویس نتفلیکس است که رایان رینولدز، دواین جانسون و گَل گدوت را در نقشهای اصلی دارد.
فیلم Red Notice با توجه به چیزی که از آن میخواهید، میتواند خوب یا بد باشد اما پتانسیلهایی که در این میان هدر رفته است را نباید نادیده گرفت.
کلیشه به تنهایی بد نیست و یک «فیلم کلیشهای» تنها به دلیل استفاده از اِلمانهایی که بارها و بارها دیدهایم، یک اثر سینمایی بد یا ضعیف تلقی نمیشود. فیلمسازانی همچون «شین بلک»، «ادگار رایت» یا «استیون سودربرگ» بعضی از فیلمهای خوبشان بر همین پایه استوار است اما در تمامی دقایق، جذاب باقی میمانند زیرا از نوع نگاه یا اجرای متفاوتی بهره میبرند. در واقع چیزی که اهمیت دارد استفادهای است که از کلیشهها میشود، این استفاده میتواند نوآورانه باشد و به خوبی در کالبد فیلم بنشیند یا به همان تکرار مکررات خلاصه شود.
نقد فیلم Red Notice – اعلان قرمز
اعلان قرمز به کارگردانی «راوسون مارشال تربر»، از آن فیلمهایی است که آگاهانه میخواهد کلیشهای باشد؛ اثری که در واقع ادای دین به آثار سینمایی اکشنِ ماجراجویانهی قرن بیستمی است و هرگز خودش را جدی نمیگیرد اما چیزی که مارشال تربر را از اسامی فوقالذکر جدا میکند، این است که به عنوان یک فیلمساز، امضای ویژهای ندارد و استفاده از کلیشهها، فراتر از کلیشهها را بلد نیست.
او در سه ساختهی قبلیاش، «ما میلرها هستیم»، «اطلاعات مرکزی» و «آسمانخراش» این مسئله را به وضوح نشان داده و اینجا به همین منوال، فیلمی ساخته که متکی بر الگوها و فرمولهای از پیش تعیین شده است. او که وظیفهی نگارش فیلمنامه را برعهده داشته، لحظهای پا را فراتر نمیگذارد و هرگز از مسیر اصلی خارج نمیشود. در واقع اگر فیلمهای جاسوسی، سرقت و ماجراجویی زیادی تماشا کرده باشید، از همان ثانیههای اول میتوانید حدس بزنید که چه اتفاقاتی رخ خواهد داد، فیلم به کدام سو میرود و شاید غافلگیری نهایی هم چندان شما را شوکه نکند.
فیلم Red Notice گاهی «ایندیانا جونز» است، گاهی «گنجینه ملی» یا «جیمز باند» و بعضی وقتها هم «سریع خشمگین»، «شغل ایتالیایی» یا حتی اثر کلاسیکی همچون «شاهین مالت» . فیلم همهی اینها است و هیچکدام نیست، همهی کارهایی که آن فیلمها انجام دادهاند را انجام میدهد اما لحظهای به آنها نزدیک نمیشود.
لحظهای وجود ندارد که بتوان گفت این فیلم حرف تازهای برای گفتن دارد اما مسئله این است که فیلم نمیخواهد حرفی برای گفتن داشته باشد، بلکه میخواهد یک اثر پاپکورنی مصرفی سرگرم کننده باشد که دو روز پس از تماشای آن، فراموشش میکنید. آیا فیلم در زمینهی سرگرم کنندگی، موفق میشود؟ اگر دربهای مغزتان را ببندید، بدون شک از تماشای فیلم پشیمان نخواهید شد اما اگر انتظارات بالایی دارید یا یک فیلم سرقت متفکرانه با شخصیتپردازی درست و لحظات تعلیق آمیز میخواهید، بهتر است از اعلان قرمز دوری کنید.
یک فیلم اکشن آبکی و تکراری
برای فیلمی که برچسب بودجهی «200 میلیون دلاری» روی آن خورده است، چیزی که در کنار یک داستان پرکشش، ضروری به نظر میرسد، سکانسهای اکشن یا به اصطلاح «ست پیسهای بزرگ» (Set piece) است. اعلان قرمز را در این بخش باید یک شکست خوردهی کامل بدانیم، فیلمی که اگر هم سکانس اکشن عظیمی دارد، آنقدر با جلوههای ویژه درهم آمیخته شده که فهمیدن این ماجرا حتی چشمان تیزبین هم نمیخواهد. طراحی آنها نیز متداول است، هیچ خلاقیتی در این لحظات به چشم نمیخورد و هیچ نمایی وجود ندارد که مخاطب با خود بگوید چه لحظهی نفسگیر و خارقالعادهای.
اولین چیزی که برای مخاطب جلب نظر میکند، شاید بعضی از حرکات دوربین مارشال تربر باشد که در بخش افتتاحیه، کمی دینامیکتر از فیلمهای اکشن معمولی بازار است (همانند لحظهی دویدن «نولان بوث» و ورودش به اتاقی که در مرحلهی تعمیرات قرار دارد) اما تربر خیلی زود فراموش میکند که اجازه دارد خارج از فرمولها هم فیلم بسازد.
با شروع درگیری نولان با پلیسهای ناتوان (در هنگام بالا رفتن از سازه در اتاق تعمیرات)، فیلم ذات اصلی خود و دیدگاهایش نسبت به ژانر اکشن را نشان میدهد؛ یعنی استفاده از دوربین روی دست، تکانهای شدید و بُرشهای متعدد تا هیجان ایجاد کند. اگر میخواهید بدانید فیلمسازان تنبل یا بیاستعداد چگونه فیلم اکشن میسازند، این فیلم با استفاده از دوربین روی دست، تکانهای بیدلیل افراطی، بُرشهای متعدد نماها و جلوههای ویژه مضحک، به خوبی سبک کارگردانی آنها را یادآور میشود.
در بخشهای اکشن بعدی، چاشنی تخیل هم تا حدود زیادی وارد ماجرا میشود و برداشت کارگردان از یک اکشن خوب که باید سوسپانس ایجاد کند، این است که برای بزرگتر کردن لحظات، حتما باید فانتزی را هم به آن تزریق کرد. نتیجه، یک راکت آرپیجی است که از وسط هلیکوپتر رد میشود، شخصیتهای اصلی با یک گاو نر کامپیوتری مبارزه میکنند و شاهد بازسازی سکانسهای تعقیب و گریز سری فیلمهای ایندیانا جونز هستیم که اینجا هیجانی در آن به چشم نمیخورد. مارشال تربر تا آنجا که امکان پذیر بوده، از پردهی سبز استفاده کرده و متاسفانه تشخیص این مسئله بسیار آسان است.
لزومی ندارد که همهی فیلمها همانند «مأموریت: غیرممکن – فالاوت» یا «جان ویک»، اکشن را تا حد ممکن در دنیای واقعی بسازند اما فیلمی که شما را به راحتی متوجه مشکلات فنیاش میکند، سوالبرانگیز است و نمیتوان از آن دفاع کرد.
«مکس دیوانه: جاده خشم» هم جلوههای ویژهی متعددی دارد و حتی این نکته را به راحتی متوجه میشوید اما طریقهی به کارگیری آن، به گونهای است که کاملا با فضا و سکانسها تلفیق شده و در واقع میان جلوههای ویژه، پرده سبز و بازیگران، فاصله نیست؛ طبعا بیننده با اثر ارتباط بهتری برقرار کرده و در اوج لحظات دیوانهوار فیلم، در رابطه با مصنوعی بودن چیزهایی که تماشا کرده است، فکر نمیکند.
خوشبختانه فیلم Red Notice در این بخشها، توهینآمیز نیست و همانند «سریع و خشمگین 9»، به مرز آزاردهنده بودن نمیرسد. با این حال، با توجه بودجهای که در اختیار تیم سازنده بود، انتظار میرفت تا در رابطه با سِت پیسها بیشتر فکر شود و صرفا اجرای بهتری داشته باشند. البته داستان ضعیف فیلم و شخصیتپردازی ضعیفتر آن هم باعث شده تا لحظات اکشن، چندان مهم نباشند. ما میدانیم که خطری شخصیتها را تهدید نمیکند و چندان مهم نیست که چه اتفاقاتی ممکن است برای آنها رخ بدهد زیرا جواب را پیشاپیش میدانیم: هیچ.
شخصیتهای ملالآور و بازیگران خسته (خطر اسپویل)
اعلان قرمز از نظر شخصیت پردازی، پدیدهی عجیبی است؛ ما با کاراکترهایی روبرو هستیم که پرداخت درستی ندارند اما این مسئله دلایل واضحی دارد: شخصیتهای اصلی، دزد و کلاهبردار هستند، در نتیجه بدیهی است که صادق نباشند یا خود واقعیشان را نشان ندهند. در پایان، مشخص میشود که تنها آدم صادق و بیگناه ماجرا (مامور جان هارتلی) هم خودش یک خلافکار است و این رازگشایی به خوبی نشان میدهد که چرا دواین جانسون به یک تحلیلگر آماری مجرمان (پروفایلر) هیچ شباهتی ندارد، اصلا چرا تک و تنها به اروپا آمده است و چرا وقتی برایش پاپوش درست شده، هرگز به سراغ افبیآی و همکارانش نمیرود.
اینکه چرا پلیس بینالملل سوابق او را بررسی نمیکند و اصلا این سارقان آثار هنری چگونه تا این اندازه راحت به پایگاههای دادهی سازمانهای بزرگ دسترسی دارند را هم فقط مارشال تربر میداند. البته قرار نیست فیلم را برای حفرههای داستانیاش مورد انتقاد قرار دهیم زیرا این یک اثر جاسوسی/سرقت جدی نیست اما فیلم از نظر منطق داستانی، اگر آن را زیر ذرهبین ببرید، چندان متقاعدکننده نخواهد بود.
به شخصیتها بازگردیم، در پایان مشخص میشود که جان هارتلی و «بیشاپ» (گل گدوت) آن کسی که ادعا میکردند، نیستند. ما در طول فیلم به جز چند اشارهی کوچک به گذشتهی این شخصیتها، هیچ چیز از آنها نمیدانستیم و در پایان، با آنها بیگانهتر هم میشویم! شاید بامزهترین لحظهی فیلم، بخش پایانی باشد که سه شخصیت اصلی در محوطهی موزه لوور قدم میزنند و مثلا باید هیجانزده شویم که این شخصیتها در کنار هم قرار گرفتهاند، در حالی که آنها را نمیشناسیم و از قسمت بعدی، باید تازه بفهمیم واقعا چه کسی هستند.
فیلمی که داستان درگیرکنندهای ندارد (یک «مکگافین» ناکارآمد و بیفایده، زیرا شخصیتها هرگز اهمیتی پیدا نمیکنند)، سکانسهای اکشن درخشان و شخصیت دلچسبی هم در آن پیدا نمیشود، موسیقی متن درجه دو «استیو جابلونسکی» را هم اضافه کنید که بیشتر مناسب فیلمهای جاسوسی کودکانه است («کودکان جاسوس»، «جی فورس» یا مثلا انیمیشن «جاسوسان نامحسوس»)، پس چه میماند؟ سه ستارهی مشهور که اصلا دلیل دیده شدن این فیلم، به خاطر وجود آنهاست.
و علت اصلی سقوط اعلان قرمز را باید همین سه بازیگر محبوب بدانیم، زیرا هیچ تلاشی از سوی آنها دیده نمیشود و فقط دیالوگهایشان را میگویند و جلو میروند. رایان رینولدز، یکی از دوستداشتنیترین بازیگران سالهای اخیر به حساب میآید و با اینکه نشان داده که اگر بخواهد، اتفاقا توانایی خوبی در بازیگری دارد (رجوع شود به «دفن شده») اما مدتها است که دیگر او را در قالب کسی جز «رایان رینولدز» نمیبینیم. او نقش خودش را بازی میکند، در نتیجه کاراکتری به نام «نولان بوث» بیمعنی میشود. دواین جانسون هم همینطور، تماشای او دارد خستهکننده میشود و دیگر چهرهی کاریزماتیک و فیزیک متفاوتش هم کافی نیست.
وضعیت برای گل گدوت با فاصله بدتر است، او اگرچه برای مدت زمان کوتاهتری در فیلم حضور دارد اما شخصیت بیشاپ چیزی برای او نداشته تا بتواند یا اصلا بخواهد از مهارتهای بازیگریاش استفاده کند. گدوت در چند سال اخیر، در نقش «زن شگفتانگیز» راضی کننده بوده اما خارج از آن شخصیت، هنوز چیزی از او ندیدهایم (مگر اینکه اثر جدید «کنت برانا» شرایط را تغییر دهد). از لحظهای که بیشاپ روی صندلی پشت به دوربین نشسته و بعد به طرف دوربین بازمیگردد و نیشخند میزند، کاملا حس میکنید که گدوت درک چندانی از اینکه این نقش را باید چگونه بازی کند، ندارد. البته هر سه بازیگر شرایط مشابهای دارند، در نگاه آنها یک بیتفاوتی خاص دیده میشود و حتی گاهی اینگونه به نظر میرسد که حوصلهی دیالوگ گفتن هم ندارند!
اعلان قرمز فیلم بدی است اما همانطور که بالاتر هم اشاره شد، اگر چندان فکر نکنید و دربهای مغز خود را ببندید، میتواند یک اثر سرگرم کننده باشد. ما در دورهای هستیم که هیچ ابرستارهای به تنهایی نمیتواند بار یک فیلم را به دوش بکشد؛ یک اثر سینمایی خوب، در قدم اول، مستلزم یک فیلمنامه و کارگردانی خوب هم هست.
اهمیتی ندارد رایان رینولدز چه قدر بامزه به چشم میآید و بداهه گویی دارد، دوئین جانسون با آن قد و قامت، چه قدر باملاحت است و گل گدوت، زن شگفتانگیز سینما محسوب میشود؛ آنها اگر برای سینما و هنر ارزش قائل هستند، باید روند فعلی خود را تغییر دهند. اگر هم اهمیتی برایشان ندارد و فقط به دنبال پول هستند، میتوانند با کمترین تلاش، اثری همانند فیلم Red Notice عرضه کنند؛ فیلمی که برخلاف زرق و برقهای ظاهریاش، شتابزدگی و بیحوصلگی در آن موج میزند، حتی در پوسترش!