در نقد فیلم جاودانگان – Eternals به بررسی بیست و ششمین قسمت از دنیای سینمایی مارول پرداختهایم که در تلاش است تا این مجموعه را به مسیر تازهای ببرد.
فیلم جاودانگان روی مرز باریکی قدم میزند، هم میخواهد مارولی باشد و هم میخواهد یک فیلم فلسفی تاملبرانگیز باشد که البته در هر دو زمینه با مشکل روبرو میشود.
فاز چهارم دنیای سینمایی مارول با «بیوه سیاه» آغاز شد که مبتنی بر همان فرمولهای همیشگی این استودیو بود و کمی بوی کهنگی میداد. سپس «شانگ چی و افسانه ده حلقه» از راه رسید که یک ابرقهرمان نسبتا گمنام را معرفی میکرد؛ آن فیلم به شکل غیرمنتظرهای سرگرمکننده بود، ادعاهای بزرگی نداشت و داستان کوچک خود را بدون حاشیه روایت میکرد.
اما جاودانگان (که آنهم پیرامون تعدادی ابرقهرمان ناشناخته است) شرایط کاملا متفاوتی دارد و یک اثر جاهطلبانهی حماسی است که داستان 10 شخصیت مختلف را روایت میکند؛ شخصیتهایی که با الهام از اساطیر کهن طراحی شدهاند، عمری چند هزار ساله دارند و تکامل بشریت در طول قرنها را به چشم دیدهاند. جاودانگان یک فیلم عادی از دنیای سینمایی مارول نیست، فیلمی است که کل این دنیا (و همهی قسمتهایش)، زیرمجموعهی آن محسوب میشوند.
نقد فیلم جاودانگان؛ مسیری دشوار برای تغییر فرمولها
ساخت چنین فیلم بزرگی مسلما چالش برانگیز است، زیرا نه تنها در مدتی محدود باید به همهی این شخصیتها پرداخته شود، بلکه جهانبینی آنها و تجربیاتی که در طول قرنها بدست آوردهاند هم باید در این ابرقهرمانان نمود داشته باشد. فارغ از اینکه فیلمساز در این بخش تا چه اندازه موفق عمل کرده، روایت سرگذشت این شخصیتها باعث شده است تا جاودانگان فینفسه از آن فضای مرسوم مارولی خارج شود.
اتفاقی که برای تهیهکنندگان و شرکت سازنده قابل قبول نیست و آنها اصرار دارند تا فیلم را به همان مسیر همیشگی بازگردانند. در نتیجه فیلم میان مارولی بودن یا نبودن، دستوپا میزند، به دوگانگی دچار میشود و هرازگاهی ایدههای فلسفیاش ناگهان کنار میروند تا یک سکانس اکشن کارتونی به نمایش درآید. مسلما برای آنها تعریف شده نبود که یک فیلم «درامِ ابرقهرمانی» با ریتم کند بسازند اما واقعیت این است که جاودانگان به چنین چیزی نیاز داشت تا ظرفیتهایش هویدا شود.
اینکه مفاهیم فیلم به سطحینگری و کمعمق بودن دچار میشوند، ناشی از محدودیتهای ژانر ابرقهرمانی نیست (شوالیهی تاریکی را به یاد بیاورید) بلکه حاصل تلاشهای سازندگان برای قرار دادن فیلم در چهارچوب دنیای سینمایی مارول است، در حالی که کاملا آگاه هستند جاودانگان میتوانست چیزی فراتر از یک اثر بلاکباستری باشد. سرکوب پتانسیلهای این فیلم، غمانگیز جلوه میکند و از ضعف فیلمساز، «کلوئی ژائو» سرچشمه نمیگیرد.
در رمان «رهنمودهایی برای نزول در دوزخ»، نوشتهی «دوریس لسینگ»، شخصیت اصلی در حال رویاپردازی است (و این دقیقا همان چیزی است که به آن نیاز دارد) اما دکترها اجازهی این کار را نمیدهند و به روشهای مختلف، از داروهای قوی تا شوک الکتریکی، میخواهند جلوی او را بگیرند تا به همان زندگی سابقش بازگردد. برای جاودانگان، دیزنی و مارول نقش همان دکترها را ایفا میکنند؛ از اینکه به فیلمسازان آزادی کامل دهند، ترس دارند و پافشاری آنها روی تزریق اِلمانهای مارولی به فیلمها، گاهی منجر به اتلاف پتانسیلهای بعضی آثار و کمرنگ نوع نگاه فیلمساز میشود.
تلاشهای مذبوحانهی کلوئی ژائو برای اینکه یک اثر ابرقهرمانی متفاوت ارائه دهد، با چند مانع اساسی روبرو میشود که لزوما نباید او را مقصر بدانیم: یک، در عرضهی بعضی از مفاهیم همانند گذر زمان و تاثیرگذاری آن بر شخصیتها، ناتوان است زیرا تعدد شخصیتها اجازه نمیدهد مخاطب به آنها نزدیک شود. ما یک درک کلی از شخصیتها پیدا میکنیم اما تجربیات چندهزارسالهی آنها از زندگی روی زمین، در اکثر دقایق منتقل نمیشود.
دو، فیلمساز گاهی فراموش میکند که در حال تولید یک اثر ابرقهرمانی مارولی است و زمانی که عناصر مارولی از راه میرسند، به فیلم شوک وارد میشود. سه، ژائو فرصت کافی برای پرداختن به مضامین و درونمایههای موردنظرش (وفاداری، عشق، معنای انسان بودن، رابطهی خدا و انسان، جبر و اختیار، تعریف تازهای از خیر و شر، تکامل و…) را ندارد و مجبور است به همان کم اکتفا کند که طبعا باعث شده تا سطحی به نظر برسند.
اما آیا جاودانگان فیلم بدی است؟ به هیچ وجه، در واقع میتوان ادعا کرد یکی از فلسفیترین قسمتهای دنیای سینمایی مارول به حساب میآید که گاهی جدی میشود و سوالات بنیادینی مطرح میکند. برای مثال، این موجودات پیشرفتهی انساننما که مطیع خدای خود و دستوراتش هستند، علیه او برمیخیزند. آیا مخلوق اجازهی سرپیچی از دستورات خالق و قیام علیه او را دارد؟
یا خود جاودانگان که روی کره زمین، یک نوع خدا هستند، اگر در اتفاقاتی که در طول تاریخ رخ داده، دخالت میکردند آیا دنیا جای بهتری نمیشد؟ (این سوال را میتوان در حالت کلیتر، راجع به خالق مطرح کرد) آنها تماشاگر خشونتبارترین اتفاقات ممکن بودهاند اما هیچ قدمی برنمیدارند زیرا بر این باور هستند که نباید در مسیر تکامل بشریت تاثیر گذاشت. به عبارت دیگر، میتوان این برداشت را داشت که انسانها در این مسیر تنها هستند و نباید منتظر کمک باشند. فیلم به طور کلی از پرداختن به مذهب (به صورت مستقیم) پرهیز میکند اما در بطن اتفاقات، تحلیلهای جالبی نسبت به آن ارائه میدهد.
در سوی دیگر، اینکه سرنوشت همهی انسانها از پیش تعیین شده است نیز جای بحث دارد. در دنیای فیلم (که کل جهان سینمایی مارول را در بر میگیرد)، موجودات زنده فقط برای این به وجود میآیند و به تکامل میرسند تا انرژی لازم برای ظهور «سلستیالها» را فراهم کنند و به عبارت دیگر، محکوم به نابودی و اضمحلال هستند. پس قدرت تصمیمگیری و ارادهی آزاد چه معنایی میتواند داشته باشد وقتی نقطهی پایانی زندگی انسان مشخص است؟
فیلم در ادامه این قضایا را پیچیدهتر هم میکند: بدون سلستیالها، هستی نابود خواهد و در تاریکی مطلق فرو میرود، پس نباید جلوی آن گرفته شود. این بدین معناست که تولد «تیاموت» ضروری است و اگر انسانهای کرهی زمین به هر نحوی، سرنوشت خود را در دست بگیرند و مرگِ تیاموت را رقم بزنند، شاید به حیات ادامه دهند اما پایهگذار نابودی هستی در آینده خواهند بود. آیا چنین کاری خودخواهانه نیست؟
این دیدگاهها و سوالات تفکربرانگیز که به وفور در فیلم پیدا میشوند، کمک کردهاند تا جاودانگان کمی بزرگسالانه و تلختر از آثار معمول مارولی باشد. همانطور که بالاتر هم اشاره کردیم، ژائو به دلایل مختلف، موفق نشده تا اکثر این موضوعات را به طور کامل بررسی کند اما همین که نیمنگاهی به آنها داشته، اتفاق خوبی است.
اینکه فیلم برای مخاطب سوال ایجاد کند و گاهی از امضاهای عناوین ابرقهرمانی فاصله بگیرد، یکی از چیزهایی است که این ژانر همواره به آن نیاز داشته تا بیشتر شکوفا شود. اگر جاودانگان را یک تلاش شکستخورده بدانیم، همچنان قادر است مسیر را برای فیلمهای مارولی عمیقتر همواره کند، البته به شرطی که چنین اجازهای به آنها داده شود.
شخصیتهایی که سزاوار احترام بیشتر بودند
بالاتر به تعدد شخصیتها اشاره داشتیم، ژائو برای مدیریت بهتر داستان مجبور شده است تا حضور بعضی از آنها را کمرنگ کند که از قضا، آنهایی که کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند، جذابتر هستند. «ماکاری» (لورن ریدلاف) به عنوان اولین ابرقهرمان ناشنوای دنیای سینمایی مارول، حضور کوتاه اما تاثیرگذاری دارد.
از آنجایی که به احتمال زیاد، هیچ فیلم یا سریال ویژهای برای این شخصیت ساخته نخواهد شد، انتظار میرفت که حداقل در این فیلم بیشتر در کانون توجه قرار بگیرد. او در بخشی از داستان (در زمان حال) به کلی حذف میشود و زمانی که بازمیگردد و هزاران کتاب خوانده، هیچ تفاوتی با سابق ندارد، جز اینکه همچنان خویشتندار است و گوش به فرمان دیگر اعضای گروه.
«گیلگمش» (دان لی) و «آجاک» (سلما هایک) هم حضور مختصر اما موثری دارند. آجاک از این جهت قابل توجه است که شاید مخاطب انتظار داشت «تینا» (آنجلینا جولی) را در قالب رهبر گروه ببیند اما سلما هایک موفق شده تا حتی فرهمندتر از او، در قامت یک رهبر واقعی ظاهر شود. البته جولی هم یکی از خوبهای فیلم به حساب میآید و ضعفهای تینا را با یک بازی احساسی جبران کرده است (ما از تینا چندان نمیدانیم، جز اینکه از بیماری «مَد ویری» رنج میبرد).
«فاستوس» (برایان تایری هنری) به عنوان اولین ابرقهرمان مارول با گرایش جنسی متفاوت نیز تا حد زیادی در حاشیه است. فارغ از گرایشات جنسی او، این شخصیت نقش مهمی در داستان و حتی پیشرفت انسان در طول تاریخ داشته است اما ژائو چنان گذرا از کنار او عبور میکند که گاهی حس میکنید بخش اعظمی از داستان وی از فیلم حذف شده است.
ژائو این شخصیت را ناگهان در میان خرابههای هیروشیما پس از بمباران اتمی نشان میدهد و انتظار دارد تا اشکهایش، ناامید شدن او از بشریت را توجیح کند اما یک دقیقه بعد، میبینیم که فاستوس صاحب فرزند و خانواده است که چنین چیزی منطقی به نظر نمیرسد و این شخصیت را دچار تناقض میکند. «دروگ» را هم در فیلم داریم که «بری کیوگن» نقش آن را به بهترین شکل ممکن ایفا کرده است.
چهار شخصیتی که در رأس قرار میگیرند، به ترتیب، «سِرسی» (جما چن)، «ایکاریس» (ریچارد مدن)، «اسپرایت» (لیا مکهیو) و «کینگو» (کمیل نانجیانی) هستند. کینگو، قرار است بخش زیادی از طنز فیلم را تامین کند (در کنار «کارُن» دوستداشتنی) و با تشکر از استعدادهای کمیل نانجیانی، به خوبی از پس این کار برآمده است و ایرادی به او وارد نیست اما برای اسپرایت شرایط متفاوت است.
اسپرایت در واقع یک انسان بزرگسال است که در کالبد یک کودک زندانی شده است؛ از این رو، کسی او را جدی نمیگیرد. برای مخاطب، گاهی سخت میشود که این شخصیت را درک کند زیرا نه تنها پذیرفتن او به عنوان یک آدم بزرگسال، سخت است بلکه رفتارهایی که از خود نشان میدهد، چندان بزرگسالانه نیست! اینکه در یک سوم پایانی، تصمیم میگیرد برای عشق، همه را کنار بزند و حتی حاضر شود یکی از اعضای گروه را به قتل برساند، با اینکه دلیل دارد اما این دلایل آنقدرها هم قانعکننده نیستند. ما میدانیم که اسپرایت برای صدها یا شاید هزاران سال، عاشق و شیفتهی ایکاریس بوده است اما ژائو نتوانسته این مسئله را به شکلی منتقل کند که انگاشتنی باشد.
سرسی و ایکاریس دو چهرهی اصلی فیلم هستند که علیرغم تلاشهای جما چن و خصوصا ریچارد مدن، به شخصیتهای بهیادماندنی تبدیل نمیشوند. آنها از نظر خصوصیات شخصیتی از عمق چندانی بهره نمیبرند و از نظر قدرتهایی که دارند هم نمیتوانند منحصربهفرد باشند (ایکاریس یک نسخهی متفاوت از سوپرمنِ دیسی است). اما شاید بزرگترین مشکل این باشد که ژائو نتوانسته رابطهی عاشقانهی آنها را درست از کار دربیاورد. این دو برای صدها سال در کنار یکدیگر زندگی کردهاند اما چنین چیزی در فیلم احساس نمیشود و سطحیتر از آن است که بتواند مخاطب را تحتتاثیر قرار دهد.
اما این ابرقهرمانان کهن، برخلاف انتظار، شکستناپذیر نیستند و حتی میتوان گفت در مقایسه با بسیاری از ابرقهرمانان زمینی دنیای سینمایی مارول، ممکن است خیلی راحتتر دچار مجروحیت شوند. این مسئله کمک کرده تا عنصر تعلیق در فیلم حاضر باشد و مرگ یکی از شخصیتهای مهم در همان یک سوم اول فیلم، تصمیم خوبی از سوی سازندگان بوده و موجب شده تا در نبردهای حساس، مخاطب نگران این کاراکترها باشد. این رویکرد را مقایسه کنید با فیلم «کاپیتان مارول» که شخصیت اصلی از ابتدا تا انتها، یک خراش هم برنمیدارد.
اینجا باید به «دیوینت کِرو» (با صداپیشگی بیل اسکاشگورد) هم اشاره داشته باشیم که پتانسیلهای فراوانی داشت اما ناعادلانه کنار گذاشته شد. کِرو از جهات مختلف، یک شخصیت منفی نیست بلکه موجودی است که حقیقت را فهمیده و حتی در جایی از فیلم اشاره میکند که خواستهی نژادش چیزی بیشتر از «بقاء» نبوده است. با این حال، در بخشهای پایانی با کِرو همانند یک شخصیت منفی برخورد میشود که شاید کمی ناامیدکننده باشد.
چیزی که شخصیتهای فیلم جاودانگان را از اکثر آثار مارول متمایز میکند، این است که آنها در کنار یکدیگر، معنای تازهای پیدا میکنند. اکثر این شخصیتها شاید در حدواندازهی یک نسخهی مستقل سینمایی نباشند اما وقتی کنار هم قرار میگیرند، جذاب و هیجانانگیز هستند. با این وجود، شاید اگر جاودانگان در قالب یک مجموعهی تلویزیونی ساخته میشد و فرصت کافی برای پرداختن به شخصیتها وجود داشت، به اثر بهتری تبدیل میشد.
فیلمسازی از جنس سینمای هنری و مستقل
ما در نقد فیلم بیوهی سیاه هم به این نکته اشاره کرده بودیم که استودیوهای بزرگ برای تولید آثار بلاکباستری، به سراغ فیلمسازان مستقل میروند تا از نوع نگاه متفاوت آنها کمک بگیرند. بعضی از این کارگردانها همانند «کیت شورلند» در نهایت نمیتوانند امضاها و سبک فیلمسازی خود را به اثر منتقل کنند اما بعضی دیگر همانند «تایکا وایتیتی» این کار را به بهترین شکل ممکن انجام میدهند.
کلوئی ژائو را میتوانیم چیزی میان این دو در نظر بگیریم. امضاهایش در بعضی سکانسها به چشم میخورد اما در بعضی از لحظات مارولیتر، او نمیتواند به سبک فیلمسازیاش که از قلب سینمای هنری آمده، پایبند باشد.
اما در هر صورت، فیلم از نظر فنی کیفیت قابلقبولی دارد. جلوههای ویژهی فیلم جاودانگان یکی از بهترینهای کل مجموعه است، ستپیسهای اکشن هم طراحی خوبی دارند اما متاسفانه چندان بهیادماندنی نیستند (مشخصا دغدغهی اصلی فیلمساز نبودهاند). برگ برندهی فیلم را باید فیلمبرداری آن بدانیم که منحصرا حاصل نوع نگاه ژائو است و در تلفیق با لوکیشنهایی که انتخاب کرده، به خوبی جواب داده است.
حتی اگر ساختههای پیشین ژائو را تماشا نکرده باشید، خیلی زود متوجه میشوید که طریقهی حرکت دوربین در پلانها با آثار مارولی دیگر متفاوت است. آرامشی که در تدوین لحظات اکشن وجود دارد، فرصتی که فیلمساز به نماها میدهد تا نفس بکشند و دیده شوند و پرهیز او در بهکارگیری برشهای متعدد برای ایجاد هیجان تقلبی، به هرچه بهتر شدن تجربهی مخاطب از تماشای فیلم کمک شایانی کردهاند.
اِترنالز در اکثر دقایق، از مناطق شهری دور میکند و اتفاقات آن در جنگلها، کوهها و… رخ میدهد، این باعث شده تا مخاطب حس متفاوتی از فیلم بگیرد و رابطهی این موجودات انساننما با کرهی زمین، پررنگتر شود. تنها انتقادی که میتوان به ژائو داشت، استفادهی نادرست او از نورپردازی در بعضی از سکانسها است، از جمله بخش جنگل (محل زندگی دروگ) که البته چندان به چشم نمیآید.
ژانر ابرقهرمانی همواره به چنین آثار جاهطلبانهای نیاز داشته است، فیلمهایی که میخواهند چیزی فراتر از سرگرمی باشند یا بینندگان را وادار به تفکر کنند. آثاری که گاهی هیاهو را کنار میگذارند و لحظات آرامی میسازند تا در دیدگاهها و تفکرات شخصیتها کاوش کنند. جاودانگان یک موفقیت کامل برای مارول نیست اما انعطافپذیری این ژانر را یادآور میشود.
جاودانگان شاید یک اثر اکشن کلانمقیاسِ تمامعیار نباشد و نتواند همهی موتیفهای موردنظرش را به خوبی عرضه کند اما یک فیلم ابرقهرمانی خوب است که ثابت میکند دنیای سینمایی مارول با «انتقام جویان: آخر بازی» تمامی نشده و هنوز هم قادر است طرفداران را شگفتزده کند. این فیلم پتانسیلهای بسیار زیادی داشت که بخش زیادی از آن را هدر داده است اما باز هم با قدرت، بسیاری از فیلمهای مشابه را کنار میزند و نباید نادیده گرفته شود.