فیلم Rope محصول 1948 یکی از آثار خاص و قدر نادیده کارنامه حرفهای آلفردهیچکاک است. اثری که علیرغم ویژگیهای چشمگیر فراوانی که دارد هیچگاه آنقدر که شایستهاست مورد توجه منتقدین و سینمادوستان قرار نگرفت. با گجت نیوز در نقد فیلم طناب همراه باشید.
هنگامی که عباراتی مانند «سینمای کلاسیک»، «تعلیق و دلهره»، «فیلمهای جنایی» و مواردی از این دست را میشنویم، ناخودآگاه خیالمان به سراغ آلفرد هیچکاک و فیلمهایش میرود. مردی که طی سالهای فعالیتش بارها خود را با ساخت آثار تریلر و هیجانی آزمود و بجز چند مورد، همواره فیلمهای دوستداشتنی و قابل قبولی خلق کرد. فیلم طناب را میتوان یکی از بهترین آثار کلاسیکی به شمار آورد که قصد دارند به صورت سکانس-پلان قصه خود را روایت کنند. هیچکاک این اثر را تنها با ده قطع و برداشتهایی بلند ساختهاست. در طناب، مسئله «حس» بسیار پررنگ بوده و فیلمساز ما را به یک ضیافت خاص تکنیکی-پلیسی دعوت میکند و از همان ابتدا اطلاعات مهمی همچون هویت قاتلان، شخصیت مقتول و خرده آگاهی از انگیزه وقوع جنایت را به ما میدهد، اما با وجود این پیشآگاهی هیچکاک با دکوپاژ بینقص خود و به مدد دوربین کنجکاوش بیننده را به میان شخصیتهای فیلم میبرد و او، تمام مدت با حسهای گوناگونی همچون ترس، هیجان و هراس از کشف بعد تاریکی از وجودش دست به گریبان میشود تا در نمای پایانی اثر همانند فلیپ و براندن شوکه شده و مصلوب زیر نورهای آبی و قرمز منتظر فرا رسیدن پلیسها باشد.
انسانی که به راستی از ترس و خرافات پیشین بشر رها شده و آزادی راستین را دریافتهاست. این انسان از نظر معنوی کامل است و هستی را همانگونه که هست پذیرفته و جهانهای خیالی را کنار گذاشتهاست.
جمله بالا بخشی از تعریف ویکیپدیای فارسی زبان از «ابرانسان» در نظر نیچه است. موضوعی که کجفهمی شخصیتهای اصلی فیلم در مورد آن، نقطه مرکزی داستان را شکل میدهد. فیلپ و براندن دو جوان تحصیل کرده هستند که تصور میکنند برتری خاصی نسبت به سایر انسانها دارند و با رهایی از خرافات و احساسات حالا میتوانند فراتر از قوانین عمل کرده و تنها برای لذت دست به کشتن دیگری بزنند. احتمالا آموزگار عجیب دوران مدرسه آنها، یعنی روپرت بذر چنین تفکری را در ذهن پسرهای قصه فیلم طناب کاشته، اما گرایش روپرت به چنین مسائلی بیشتر انتزاعی بوده تا اینکه بخواهد به فانتزیهای دیوانهوارش جامع عمل بپوشاند، ولی براندن و فلیپ برخورد دیگری با نظریه ابرانسان داشتهاند.
اسکار وایلد ایرلندی معتقد است هر انسانی طی زندگی خود حداقل یکبار به انجام جنایتی حساب شده فکر کردهاست. در یک نگاه نهلیستی، انجام یک جنایت، یا به طور دقیقتر ارتکاب قتل، بدون آنکه ردی از قاتل یا قاتلین باقی بماند و همه چیز تحت کنترل باشد، یک اثر هنری کامل بهشمار میرود، حتی اگر به قول روپرت نتوانیم آن را جزء هنرهای هفتگانه طبقهبندی کنیم. آن بخشی از فیلم را به خاطر دارید که خانوم مستخدم قصد داشت کتابها را در صندوق بگذارد و بال بال میزدیم تا از انجام این کار منصرف شود؟ این همان بعد تاریکی است که اسکار وایلد از آن حرف میزند و هیچکاک به تصویرش میکشد. شاید خیلیها مثل روپرت بارها به خیالپردازی در مورد هنر جنایت پرداخته باشند و حتی به سبک داستایوفسکی و راسکولنیکوف توجیهات اخلاقی را هم برای کارشان ردیف کرده باشند، اما هیچکس در جایگاهی نیست که در مورد حق حیات دیگران تصمیم بگیرد و احتمالا استفاده دراماتیک از نورهای نئونی آبی، قرمز و سفید (رنگهای چراغ ماشینهای پلیس) در سکانس پایانی موید چنین نظری باشد و تاکید کند حتی ابرانسانها هم فراتر از قانون نیستند! فیلم بیشتر به تفاوت یک تفکر جنایی در ذهن و عمل انسان (تقابل نظریه عینی و ذهنی) میپردازد و موضوعات اخلاقی و اجتماعی وابسطه به آن را در میان قصهای پرتعلیق مطرح میکند.
در جهان داستانها و فیلمنامههای هیچکاک شخصیتها به شکل هندسی به یکدیگر مرتبط میشوند. به عنوان مثال ما در سرگیجه با یک ارتباط دایرهوار میان شخصیتهای اصلی قصه مواجه هستیم و اینجا هم یک مثلث باهوش داریم که تمام اتفاقات فیلم از رفتار و تفکرات فلسفی آنها نشئت میگیرد و فضای بسته فیلم باعث میشود بهتر ارتباط شخصیتها با یکدیگر و تاثیرشان برهم را درک کنیم. هیچکاک در پنجره عقبی نیز به سراغ یک دکور و صحنه ثابت رفت، اما طناب به لطف تکنیکهای فیلمبرداری و قصه جالبی که دارد بیشتر از آن اثر دوستداشتنی، مستعد خلق فضایی خفقانآور و شخصیتهایی پیچیده است. این جو سنگین که در سراسر فیلم وجود دارد و هر لحظه متراکمتر میشود، تا آنجا پیش میرود که حتی شوخیهای فیلم هم رنگ و بوی جدی به خود میگیرند و هنگامی که در آن نمای پایانی روپرت پنجره را باز میکند، ما هم با تمام وجود هجوم هوای تازه به درون اتاق را حس میکنیم تا بتوانیم نفس راحتی بکشیم و بالاخره به کشمش درونیمان بر سر همذاتپنداری با قاتلان یا میل به برقراری عدالت خاتمه دهیم. طناب را اثر ارزندهای در کارنامه هیچکاک میدانم، نه صرفا به خاطر ویژگیهای تکنیکال و فنی آن که در ادامه به سراغشان خواهیم رفت، بلکه به این خاطر که پاسخهای مناسبی برای پرسش «آیا در فیلمهای میانی هیچکاک، شخصیتهای پیچیده و چند لایه وجود دارد؟» در خود جای داده و بنمایههای اجتماعی، فلسفی و روانشناختی اثر کاملا قابل بحث و بررسی هستند.
استفاده از برداشتهای طولانی به هیچکاک این فرصت را داده تا به همه قسمتهای دکور واحد و تئاتری فیلمش سرک بکشد و با دوربینی فعال و هوشمند، که رفتاری انسانوار دارد حس سکون و کوچکی محیط را از بیننده دور کند. هرچه به پایان فیلم نزدیک میشویم حرکات دوربین آرامتر میشود و نماهای متوسط بیشتری داریم تا با تأنی و دقت رفتارهای روپرت را زیر نظر بگیریم و شخصیتهای اصلی را بهتر بشناسیم. تعلیق یعنی انتظاری مضطربانه. در پیرنگهای بنا شده بر اساس تعلیق، تاخیر، انتظار و کشف ارکان سهگانه پدید آوردن یک هیجان درونی برای مخاطب هستند. کارگردان به شکل هوشمندانهای در سراسر میهمانی همواره بر شک روپرت میافزاید، اما کشف نهایی را تا بخشی که خانم ویلسن به اشتباه کلاه دیوید را به آموزگار قصه ما میدهد به تاخیر میاندازد و جالبتر اینجاست که روپرت در لحظه نتیجهگیری نمیکند و با خروج او از خانه و بازگشتش، انتظار ما طولانیتر میشود.
در این بخش هیچکاک جدا از نکتهسنجی در نگارش فیلمنامه، تسلط بر تکنیکهای مونتاژی کلاسیک و کارگردانی نماها را نیز به رخ بیننده میکشد. اگر از دوستداران سینمای کلاسیک باشید بیتردید با الگوی مونتاژی کشف یک اتفاق مهم و سرعت دادن به روند پروسه فهم در فیلمهای چند دهه قبل آشنا هستید. این الگو به این صورت ارائه میشود: یک نمای متوسط از مرد/زنی که به سوژه نگاه میکند (در اینجا روبرت و کلاه) گرفته میشود، سپس یک نمای بسته از کشف (نوشته درون کلاه) داریم و در انتها یک نمای متوسط از مرد/زن تا با او در روند فهم و دریافت همراه شویم؛ در سکانس فوق ضمن رعایت تمام این اصول، حرکت دوربین به گونهای است که همچون یک بیننده زنده و پویا عمل میکند تا علیرغم ساختار تکنیکی و فنی فیلم، کنترل قابها از دست کارگردان خارج نشود. مونتاژ به فیلمساز فرصت میدهد تا سرعت وقوع هر رویدادی را کنترل کند و بیننده بهتر دریابد که درحال تماشای یک فیلم سینمایی و مقید به اراده کارگردان است. در همین سکانس که در بالا به بررسی آن پرداختم، اگر هیچکاک سه نمای فوق را با تدوین به سبک رایج آن زمان به هم وصل میکرد، مجبور میشد سرعت را بالا ببرد و در آن صورت، فاصله زمانی بین نماهای متوسط و نزدیک تقریبا حذف میشد و بیننده به جای اینکه احساس کند در حال کشف و همراهی با روپرت در آپارتمان مخفوف قصه است، خود را دور از او احساس میکرد. به همین خاطر وقتی میگوییم در طناب با وجود سکانس-پلان بودن همه چیز تحت کنترل است و دوربینی هوشمند داریم، منظورمان خلق چنین صحنههایی است.
فیلم طناب با همه اجزایش قصد دارد تجلی از خوی شیطانی انسان بر پرده نقرهای باشد و بیننده میل ذاتی بشر به خشونت را حس کند. به قول براندن «همه درباره ارتکاب کاملترین جنایات حرف میزنند» پس خیلی جای تعجب ندارد وقتی در یک فیلم با کارگردانی هیچکاک چنین مسئلهای واکاوی شود، اصول اخلاقی و باورهای ما هم مثل روبرت تلنگر بخورند و ذهنمان، حتی برای دقایقی کوتاه به سمت موضوعات مطرح شده در فیلم معطوف شود.
نظر شما در مورد نقد فیلم طناب چیست؟ نظرات خود پیرامون این ساخته هیچکاک را با سایر کاربران گجت نیوز به اشتراک بگذارید.