فیلم گشت و گذار در جنگل برخلاف زرق و برقهایی که دارد، یک اثر متوسط به حساب میآید که تعادل درستی میان عناصر آن برقرار نشده است.
فیلم گشت و گذار در جنگل یا همان جانگل کروز، اگرچه میتواند تا حدودی سرگرم کننده باشد اما پتانسیلهای زیادی را هدر داده و همان محافظهکاریهای همیشگی شرکت سازنده در آن به چشم میخورد.
نقد و بررسی فیلم گشت و گذار در جنگل
ژانر ماجراجویی همواره پرطرفدار بوده و نقاط مشترکی در آثار این چنینی دیده میشود؛ برای مثال، معمولا اتفاقات در طول یک «سفر» رخ میدهد یا شخصیتها در جستجوی گنج، یک شیء گرانبها یا فرد مهمی هستند. تمامی اِلمانهایی که تاکنون از فیلمهای ماجراجویانه دیدهاید، در فیلم جانگل کروز نیز وجود دارد و حتی میتوان ادعا کرد که سازندگان از هر چه که تاکنون ساخته شده، الهام گرفتهاند، از آثار کلاسیکی همچون گنجهای سیرا مادره و ایندیانا جونز تا دزدان دریایی کارائیب، مومیایی، لارا کرافت: مهاجم مقبره، گنجینه ملی، جومانجی و غیره.
پیامهای بازرگانی ماجراجویانه
در ساختار روایی یک فیلم سینمایی، «فضا» همیشه یک عامل حیاتی است اما وقتی به ژانر ماجراجویی میرسیم، اهمیت بیشتری هم پیدا میکند و در واقع مهم است که اتفاقات در چه فضا و مکانی رخ میدهند تا آن حسِ سیاحت و ورود شخصیتها به یک دنیای تازه، به مخاطب القا شود و البته شاهپیرنگها خودشان را بهتر نشان دهند.
سازندگان مشخصا درک درستی از این ژانر داشتهاند و از اهمیت «فضاسازی، محیط و موقعیت» آگاه بودهاند اما مشکل اینجاست که طریقهی به تصویر کشیده شدن محیط و شکلی که به کار گرفته شده، تبلیغاتی جلوه میکند و این حس را به مخاطب میدهد که سازندگان با پافشاری بیش از اندازه بر روی این عنصر و ارائهی آن در قالب یک موتیف مهم، میخواهند چیزی را به بیننده تحمیل کنند. اما چه دلیلی برای این کار وجود دارد؟
شاید هیچ چیز در سینما یا به طور کلی هنر، بدتر از این نباشد که با اثری رو به رو شوید که میخواهد مغزتان را شستشو داده یا در تلاش است تا تفکرات شما را تغییر دهد. چیزی که فیلمهای پروپاگاندایی را خطرآمیز میکند، همین مسئله است؛ یعنی تلاش سازنده برای اینکه مخاطب را به صورت مستقیم یا غیرمستقیم تحت تاثیر قرار دهد.
فیلم گشت و گذار در جنگل اگرچه یک اثر پروپاگاندایی نیست اما یک اثر تبلیغاتی است که رویکرد مشابهای را در پیش گرفته و میخواهد مخاطب هدفاش را مجبور کند تا نسبت به پارک تفریحی دیزنی که نام مشابهای دارد، کنجکاو شده و به سراغ آن برود. بدیهی است که پس از تماشای این فیلم، هر کسی اگر روزی به پارکهای «دیزنیلند» قدم بگذارد، بخش جانگل کروز را نیز امتحان میکند و این یعنی درآمد بیشتر برای دیزنی.
دیزنی شاید هدف شومی نداشته و تنها برای گردش اقتصادی بهتر و تبلیغ پارکهای مشهورش، چنین فیلمی را ساخته باشد اما واقعیت این است که چنین آثاری به روح سینمای تجاری و پاپ کورنی ضربه میزنند؛ سینمایی که فکر میکنید قرار است تنها برای سرگرمی باشد اما سازندگان برنامههای دیگری برای مخاطبان دارند و میخواهند شما را به یک سمت و سوی خاص سوق دهند. اتفاقی که خوشایند جلوه نمیکند، اگرچه تاثیری بر روی بسیاری از مخاطبان جهانی ندارد و به کلی نادیده گرفته میشود.
این نوع آثار، اهمیت سینمای بلاک باستری را نیز خاطرنشان میشوند؛ چرا که این فیلمها در مقایسه با آثار مستقل یا کوچک معمولا بیشتر در کانون توجه قرار دارند و میتوانند تاثیر زیادی در فرهنگ عامه داشته باشند، ترندهای تازهای را آغاز کنند یا دیدگاهها را تغییر دهند.
دیزنی این کار را تا پیش از این هم تکرار کرده، نمونهاش فیلم دزدان دریایی کارائیب (2003)، عمارت متروکه (2003) و سرزمین فردا (2015) که اولی به یک پدیده تبدیل شد و البته کمتر کسی به محتویات تبلیغاتی آن توجه کرد. شما میتوانید به محتویات تبلیغاتی فیلم گشت و گذار در جنگل نیز توجه نداشته باشید اما در مقایسه با دزدان دریایی کارائیب، غلظت آن بیشتر است و سازندگان تمرکز زیادی بر روی آن داشتهاند. شاید بهترین مثال، بخش معرفی شخصیت «فرانک ولف» باشد که کاملا یادآور پارک شهرها بوده و به شکل هدفمند در فیلم قرار داده شده است.
اما وقتی فیلمی میسازید که از روی یک پارک تفریحی اقتباس شده، مسلما باید لحن آن نیز کودکانه باشد. این مسئله در ابتدای فیلم آن قدر پررنگ است که مخاطب بزرگسال را کمی آزار میدهد. افتتاحیهی فیلم که قرار است شخصیت «دکتر لیلی» را معرفی کند، میتواند این حس را به شما بدهد که در حال تماشای نسخهی کودکانهی ایندیانا جونز هستید. در کنار یک موسیقی آشنا که نمونهاش را بارها در آثار خانوادگی ماجراجویی شنیدهایم، سبک کمدی اسلپ استیک نیز در این لحظات به کار گرفته شده تا تقریبا متوجه شوید با چگونه اثری رو به رو هستید.
فیلم البته میخواهد تا حد ممکن خانوادگی باشد و تا آنجا که امکان پذیر است، تماشاگر بزرگسالی که در کنار کودک نشسته را نیز سرگرم کند؛ شاید به همین دلیل است که داستانهای فرعی مختلفی همچون جنگ متفقین در مقابل رایش دوم در فیلم وجود دارد و بعضی از سکانسها میتوانند باعث کابوس دیدن کودک شوند.
برای مثال لحظاتی در فیلم دارد که شمشیر، صورت یکی از شخصیتها را شکاف میدهد و از وسط صورت او، یک مار بیرون میآید! به طور کلی، سازندگان موفق نشدهاند میان جزئیات کودکانه و بزرگسالانهی فیلم تعادل ایجاد کنند، بعضی از لحظات بیش از اندازه کودکانه است و بعضی از لحظات، بیش از اندازه بزرگسالانه.
شخصیتهای منفعل و معضل تفکر قالبی
با تشکر از کاریزمای امیلی بلانت و دواین جانسون، شیمی رابطهی لیلی و فرانک قابل قبول از کار در آمده اما قبل از اینکه به آنها بپردازیم، بهتر است شخصیتهای اصلی دیگر را بررسی کنیم. «مکگرگور» که برادر لیلی است، دقایق زیادی از فیلم را به خود اختصاصی داده اما در مجموع، نقش زیادی در داستان و اتفاقات ندارد (به جز بخشی که برای نجات جاناش، خواهرش را لو میدهد!) و شاید این سوال پیش بیاید که اصلا چرا در فیلم حضور دارد. شاید به این دلیل که برای چنین اثر پرخرجی، دو شخصیت اصلی برای ایجاد کمدی کافی نبود و شاید هم به این دلیل که دیزنی میخواست انتقاداتی که نسبت به آن میشود را پاسخ دهد.
دیزنی که در سالهای اخیر در زمینهی اولویت قرار دادن همجنسگرایان عقب مانده، حالا در تلاش است تا وضعیت خود را کمی بهبود ببخشد و به هر شکلی که شده، یک شخصیت همجنسگرا را در آثارش قرار دهد. این رویکرد در «کروئلا»، «دیو و دلبر» و انیمیشن «بهپیش» وجود داشت و باز هم به شکل محافظهکارانه در فیلم گشت و گذار در جنگل وجود دارد.
این شخصیت به گونهای در فیلم ارائه شده که کودکی که اثر را تماشا میکند، شاید حتی متوجهی همجنسگرا بودن او نشود که خود جای بحث دارد؛ اگر دیزنی نمیخواهد در این رابطه به صورت مستقیم و مشخص صحبت کند، پس هدف آنها دقیقا چیست؟ این شخصیت چه کارکردی در فیلم مذکور دارد و چرا تا این اندازه استریوتایپگونه ترسیم شده است؟
در سوی دیگر، چند شخصیت منفی در فیلم داریم که آنها نیز چیزی بیشتر از تیپ نیستند. «جسی پلمونس» که این روزها طرفداران زیادی پیدا کرده، نقش یک شاهزادهی آلمانی ثروتمند را ایفا میکند که میخواهد همانند شخصیتهای اصلی، با پیدا کردن «درخت افسانهای»، کشورش را در جنگ پیروز کند. نازیها را بارها در نقش شخصیت منفی آثار سینمایی مختلف مشاهده کردهایم اما تکراری بودن این ایده در فیلم جانگل کروز، بیشتر به چشم میآید.
پلمونس که تبحر ویژهای در ایفای نقشهای کمدی دارد و آنها را به شکل متفاوتی عرضه میکند، با فضای این فیلم همخوانی ندارد و گویی از یک دنیای دیگر آمده است. مدل کمدی بازی کردن او نیز شاید چندان برای آثار خانوادگی مناسب نباشد و در آثار کمدی سیاه پتانسیلهایش را نشان دهد.
«ادگار رامیرز» در نقش «آگیئره» کاملا خنثی است و نتوانسته خودنمایی کند، «پل جیاماتی» هم که برای لحظاتی، مخاطبان را به ورود یک شخصیت منفی کلیشهای اما جذاب امیدوار میکند، در ادامه به کلی محو میشود؛ این در حالی است که سازندگان به راحتی میتوانستند او را هم در اتفاقات فیلم دخیل کنند.
یک شخصیت منفی خوب، لازمهی یک فیلم ماجراجویی نیست، شخصیت منفی چنین آثاری میتواند گاهی طبیعت باشد (که در این فیلم هم برای دقایقی چنین است) اما زمانی که تعداد زیادی از آنها را وارد داستان میکنید، حداقل انتظار میرود که جذابیت داشته باشند، چیزی که در این فیلم غایب است و ملاحت این شخصیتها به ظاهرشان محدود شده.
یک پایان مجادله آمیز و کثرت جلوههای ویژه
خوشبختانه بلانت و جانسون کاستیها را جبران کردهاند و به واسطهی آنهاست که میتوان فیلم را تا انتها تماشا کرد. اما این بدین معنا نیست که شخصیتهای لیلی و فرانک خوب کار شدهاند، آنها مشکلات خاص خودشان را دارند. فرانک یک نسخهی قلابی از شخصیتهای مشابه کلاسیک به نظر میرسد و ابعاد شخصیتی لیلی هرگز به درستی عرضه نمیشود. بینندگان شاید گاهی نتوانند درک کنند که این دو شخصیت بر چه اساسی به یکدیگر گرایش پیدا کردهاند (به جز یک هدف مشترک).
علاوه بر اینها، اتفاقی که در بخشهای پایانی رخ میدهد، لیلی را به طور کلی زیر سوال میبرد. او که تمام زندگی خود را وقف پیدا کردن درخت «اشکهای ماه» کرده تا به وسیلهی گلبرگهای آن بتواند بیماریها را از جهان ریشهکن کرده، میلیونها انسان را نجات دهد و «بزرگترین انقلاب تاریخ بشریت در زمینهی علوم پزشکی» را آغاز نماید، در انتها یک گلبرگ بدست میآورد که آن را هم فدای عشق میکند!
با هیچ معیاری نمیتوان این مسئله را پذیرفت و اگر برفرض گلبرگ دیگری وجود نداشت، لیلی با خوشحالی ادامهی زندگیاش را کنار فرانک سپری میکرد، در حالی که میدانست میتوانسته دنیا را از شر بیماریها نجات دهد؟
سازندگان میتوانستند داستان را در بخشهای پایانی به شکل بهتری پیش ببرند تا یکی از شخصیتهای دوست داشتنیشان چنین خودخواه و حتی شرور ترسیم نشود. همچنین این تصمیم گیری لیلی میتواند پیامهای عجیبی برای کودکان به همراه داشته باشد. مثلا اینکه اگر مصلحت عمومی و نفع حیات جمعی را قربانی منفعت شخصی کنید و یا به عبارت دیگر، اخلاق را زیر پا بگذارید، چندان هم اتفاقی بدی نیست. اگر با یک اثر بزرگسالانه یا سیاه رو به رو بودیم، این نوع پایانبندی میتوانست نقطهی قوت فیلم لقب بگیرد، همانند کلبهای در جنگل (2011) اما برای یک کار خانوادگی کودکانه، بحث برانگیز و غیرمنتظره است.
«ژاومه کویت-سرا» در دو دههی اخیر فیلمهای متعددی ساخته که هیچ کدام از آنها درجه یک نبودهاند و برخلاف بسیاری از فیلمسازان اسپانیایی، صاحب سبک نیست. کویت-سرا البته ارائهی هیجان و تعلیق را بلد است اما استفادهی کارآمد از جلوههای ویژه و داستانگویی را خیر.
برای مثال میتوانیم به «آبهای کمعمق» اشاره کنیم که در بخشهای نهایی، به دلیل طراحی بد کوسه و جلوههای ویژهی ضعیف آن (و ضعف کارگردان در پوشاندن این مشکل)، تعلیق و جذابیت فیلم تا حد زیادی از بین رفت. اینجا هم او کمی افراطی عمل کرده و تا آنجا که میتوانسته، جلوههای ویژه را به کار گرفته است. البته با توجه به بودجهی نجومی فیلم، جلوههای ویژه اگرچه به صورت افراطی مورد استفاده قرار گرفتهاند اما در اکثر اوقات، کیفیت نسبتا مناسبی دارند.
عملکرد کویت-سرا را در اولین اثر بلاک باستری بزرگاش باید قابل قبول توصیف کرد و توانسته لحظات اکشن فیلم را به شکل هیجانانگیزی ارائه دهد اما اگر مقدار جلوههای ویژه را کاهش میداد و به جای آن، محیط فیلم ماجراجویانهاش را واقعگرایانهتر پیش میبرد و البته تناقض لحن فیلم در بخشهای مختلف را برطرف میکرد، میتوانست اثر منجسمتری بسازد.
ناگفته نماند که بیشتر مشکلات فیلم گشت و گذار در جنگل از فیلمنامهی آن میآید که نه تنها ایدهی تازهای عرضه نمیکند و در اقیانوسی از فرمولهای تکراری دست و پا میزند، بلکه در پرداخت شخصیتها نیز مشکلات اساسی دارد و در این زمینه، نمیتوان کارگردان را به تنهایی مقصر دانست.
فیلم جانگل کروز با تمامی مشکلات کوچک و بزرگی که دارد، فیلم چندان بدی نیست و میتواند مخاطباش را سرگرم کند. اگر بحث تبلیغاتی بودن اثر را کنار بگذارید و از مشکلات شخصیت پردازی و داستانی آن صرف نظر کنید، احتمالا از تماشای این اثر پشیمان نخواهید بود و میتوانید منتظر ساخته شدن دنبالهی آن باشید.